هرچه بر تعداد ماههای بدون حقوق افزوده شود، او بیشتر فرو میرود تا به یازده ماه برسد، كه كارگر كنف كار رسیده بود: «یك وقتهایی در را كه باز میكردم میدیدم جلو در ایستاده. خجالت میكشید در بزند و داخل بشود. صبحها كه میرفت دنبال حق و حقوقش میگفت: انشاالله امروز میشود. بعدازظهر دست خالی برمیگشت و جلوی در میایستاد.»
همسر حسنی زن چهل سالهای است كه چشمهایش از اشك سه روزه متورم شده و بین جملاتش سكوت میكند. آن چنان كه من و دو فرزندش صدای نفسهای هم را بشنویم. «به شما گفتند صبحی كه... كه شوهرم فوت كرد، همه دستگاههای كارخانه را برده بودند؟ نمیتوانست از راه به خانه برگردد چون ما خانه را... همین اتاق دوازده متری كه نشستهایم را به نهضت سوادآموزی اجاره دادهایم. ماهی پانزده هزار تومان... سیبزمینی كیلویی ششصدتومان است. خبر دارید؟ ساعت دو بود كه خبر دادند. توی مزرعه مردم داشتم كارگری میكردم، دخترم هم امتحان داشت. خبردادند كه بیا شوهرت حالش به هم خورده و بیمارستان است.
وقتی رفتم جنازهاش را توی پزشكی قانونی نشانم دادند. پسرم هم سرباز است. نبود. دیروز آمد.» پسر بزرگش كنار من نشسته است: «مجبور شدم بروم سربازی. اگر نمیرفتم شاید اینطور نمیشد. ماهی پنج ـ شش هزارتومان حقوق سربازی را هم برای پدرم میفرستادم. هشت ماه بود كه مرخصی نیامده بودم. از بعد آموزشی تا حالا توی پادگان میخوابیدم. پول كرایه ماشین نداشتم كه بیایم مرخصی. شنبه خبرم كردند بیا پدرت مرده.»
حرفهای مهران حسنی را مادرش ادامه میدهد: «دانشگاه دولتی قبول شد اما نرفت. همهی مردم آرزو دارند. ما آرزو نداریم؟ چون پول نداریم... من و پدرش آرزو نداشتیم؟ به جای دانشگاه رفت بازار فرش فروشها، فرش جابهجا میكرد. حمالی.»
وقتی مادرش حرف میزند سرش پایین است. باز به یكی از سكوتهای ویران كننده مادرش رسیدهایم. نگاهش میكنم شاید او حرفی بزند: «گفتم اگر بروم دانشگاه لباس پوشیدنش فرق میكند، كتاب بخواهم بخرم، زندگی در تهران... همه اینها خرج است. با همین لباسها، توی همین شرایط میشود كارگری كرد اما دانشگاه زمین تا آسمان فرق میكند.
گفتم اگر بروم طاقت نمیآورم. لااقل كار كنم كه كمك حال پدرم باشم. توی بازار، فرش را روی دوشم جا به جا میكردم. هر جوانی غرور دارد بالاخره. ولی دیدم به هر حال همچین چیزی برایم پیش آمده. باید بروم. چند ماه كه كار كردم، دیدم حقوق این كار كه تأثیری ندارد. بیست هزار تومان. حتی پولی كه برای نان خوردن قرض میگرفتیم هم نمیشد. گفتم لااقل بروم سربازی برگردم یك كاری پیدا كنم. بدون كارت پایان خدمت میشدم سرباز فراری، كاری به من نمیدادند كه... جامعه چه میفهمد سربازی نرفتن من از سر خوشی نیست. به نسبت كاری كه قبل میكردم، سربازی برایم كاری نبود. اما شبیه اینكه من را اسیر گرفته باشند و ببینم پدر و مادر و خواهرم توی بدبختی دست و پا میزنند... میدانستم آخرش یك اتفاقی میافتد.»
از مهران حسنی میپرسم این وضع از چه زمانی شروع شد، میگوید: «تا سال هشتاد و دو كارخانه در دست دولت بود. تولید آنقدر بالا بود كه گاهی پیش میآمد برای هر كارگر در ماه دویست و چهل ساعت اضافه كاری بزنند. یعنی بهاندازه زمان كار قانونیشان از آنها كار میخواستند تا كارخانه تولید داشته باشد. اما سال هشتاد و دو كارخانه را به بخش خصوصی واگذار كردند. كارخانه را مفت به یكی از اطرافیانشان... همینهایی كه توی حكومت نفوذ دارند فروختند.
صاحب كارخانه هم از ابتدا نمیخواست تولید كند. به هرحال یك سرمایهای را مجانی در اختیارش قرار داده بودند. او میخواست هر طوری شده از شر كارگرها خلاص بشود و این سرمایه را با كاسبی زیاد كند. اهل تولید نبود. از آن وقت به بعد كارخانه دیگر سرپا نشد. مواد اولیه تولید را به كارخانه نمیآورد. بعد از چند ماه سرویس رفت و برگشت كارگران را هم قطع كرد تا آنها ناامید بشوند و سراغ كارشان نروند و او با خیال راحت اخراجشان كند. كارگران كه آخر ماه برای گرفتن حقوق میرفتند، میگفت نداریم، ماه بعد. میدانست كه آنها غیر از خرج زندگی و خورد و خوراك خانواده و اجاره خانه و... باید ماهی سی ـ چهل هزار تومان هم كرایه ماشین بدهند.
میخواست كمبیاورند و بازخرید بشوند و او كارخانه را تمام و كمال صاحب بشود. صاحب كارخانه میگفت با همین وضع تولید و بدون سرویس و حقوق اگر كارگری به سركارش نیاید و كارت نزند برایش غیبت محسوب میشود.
كارگران هم از ترس اخراج میرفتند. هر چهار ماه یك بار حدود پنجاه هزار تومان حقوق میداد... پول كرایه ماشین كارگران هم نمیشد.» ، «حتی سی هزار تومان هم بابت چهار ماه داده بودند.» این را مادرش میگوید و مهران حسنی ادامه میدهد: «صاحب كارخانه هركاری میكرد تا كارگران را نا امید كند. تا سال هشتاد و سه كه برف وحشتناكی در گیلان آمد و خیلی از واحدهای تولیدی رشت را نابود كرد اما كنف كار هیچ آسیبی ندید.
مأموران بیمه و استانداری تأیید كردند كه این كارخانه آسیبی ندیده و حتی تا پانزده روز بعد از برف هم كارخانه به همان وضع كجدار و مریز تولید داشت.
كارگران به سر كار میرفتند، اما صاحب كارخانه بعد از پانزده روز یادش افتاد كه كارخانه را تعطیل كند. به خاطر همان برف، هشتادوهشت میلیون تومان از دولت وام بلاعوض گرفت، اما كارخانه را تعطیل كرد.
از آن به بعد پدرم و باقی كارگران كنفكار تحت پوشش بیمه بیكاری قرار گرفتند. تا شانزده ماه، ماهی صدوبیست هزارتومان میگرفتند اما هیچ اتفاقی نمیافتاد. بعد همان بیمه را هم قطع كردند. این ماه دوازدهم است كه پدرم هیچ حقوقی نگرفته بود.
كارخانه و ابزار تولید سالم بودند و در زمان دولتی با همین ابزار هر كارگر دو شیفت كار میكرد، اما كارخانه در زمان بخش خصوصی راه نمیافتاد. كارگران هر روز به استانداری میرفتند، استانداری میگفت بروید صنایع، صنایع میگفت بروید تهران، صنایع تهران میگفت به ما مربوط نیست بروید ریاستجمهوری، دفتر ریاست جمهوری میگفت اصلا خبر نداریم بروید استانداری گیلان.
كارگران را سرمیدواندند. خستهشان میكردند. همهی نهادها با هم هماهنگ بودند تا كارگر را عاجز كنند.» همسر مرحوم حسنی سخن پسرش را قطع میكند تا از تلاشی دیگر بگوید: «وقتی بیمه ی بیكاری را هم قطع كردند و ما كاملا درآمدمان نابود شد، دیدم هیچ نهادی جواب ما را نمیدهد. نامهای برای حاج آقا قربانی (نماینده ی ولی فقیه در استان گیلان) نوشتم و وضع خانوادهام را توضیح دادم. كه شوهرم چند ماه حقوق نگرفته، كه پسرم سرباز است، كه دخترم بچه مدرسهای است، كه خودم صبح تا غروب توی مزرعه ی مردم كار میكنم اما حتی نمیتوانیم شكممان را سیر كنیم. نوشتم كه ما از شما صدقه نمیخواهیم، فقط كار شوهرم را به او برگردانید و ما با همان حقوق بخور و نمیر سر میكنیم و توقع دیگری هم نداریم. خودم نامه را بردم دفتر حاج آقا. خودش هم بود. شرایطمان را برایش توضیح دادم.
گفتم ما از خانوادهكارگری هستیم و حالا شرایطمان اینطور شده است. از حاج آقا خواهش كردم كه یك كاری بكند. یك توصیهای چیزی. گفتم لااقل یك راهی به ما نشان بدهد. اما گفت به ما مربوط نمیشود. مشكل از استانداری است. همین.»
مهران حسنی میگوید: «پدرم وقتی كار میكرد خیلی سرحال و سرزنده بود. قبل از سال هشتاد و دو... حتی وقتی دوبرابر ساعت قانونی اضافه كاری میایستاد... ساعت چهار صبح از خانه خارج میشد و تا ده و نیم شب كار میكرد. به خانه كه میرسید شامش را میخورد و تا دوازده ـ یك با ما شوخی میكرد و بلند میخندید.
در روز بیشتر از سه ـ چهار ساعت نمیخوابید ولی خوشحال بود. اما از وقتی كارخانه را به بخش خصوصی واگذار كردند و صاحبش تعطیل كرد و بعد بیمه ی بیكاری و بعد یازده ماه بدون حقوق، دیگر رمقی برایش نماند.
صبح ساعت هشت میرفت استانداری یا نهادهای دیگر و ساعت دو بعدازظهر برمیگشت، ولی آنقدر خسته و كسل بود كه... وقتی روزی شانزده ـ هفده ساعت كار میكرد اینقدر خسته ندیده بودمش.»
دربارهی روزهای آخر زندگی مرحوم حسنی میپرسم. پسرش پاسخ میدهد: «روز پنجشنبه از پادگان با پدرم صحبت كردم. از پشت تلفن معلوم بود كه حالش بد است. بریده بود انگار. میگفت مادرت صبح تا غروب توی مزرعه ی مردم كار میكند، من هم هر روز میروم استانداری اما هیچ كس به ما جوابی نمیدهد. میگفت كار تمام است... هیچ كسی به داد ما نمیرسد.
گفت دفترچههای تأمین اجتماعی یازده ماه است كه تمدید نشده. اگر خواهرت مریض بشود كجا ببرمش؟ بعد گفت: من چه كار كنم با چهل و هشت سال سن؟ زمین دارم كه كشاورزی كنم؟ دیگر كجا كار كنم؟ به جوانها كار نمیدهند، به من كار میدهند؟ هی میگفت من چه كار كنم از این به بعد؟»
همسر مرحوم حسنی میگوید: «اواخر دائم توی فكر بود. وقتی از تجمع جلوی استانداری یا نهادهای دیگر میآمد خانه خجالت میكشید زنگ بزند و دست خالی بیاید داخل خانه. جلوی در میایستاد تا یك وقتی من در را كه باز میكردم میدیدم سرش را زیر میاندازد و داخل میشود. توی خانه هم یك گوشهای مینشست و حرف نمیزد. میشد چهل و هشت ساعت بدون یك كلمه حرف، ساكت یك گوشه بنشیند. وقتی میخواست بیرون برود عمدا راهش را دور میكرد. به جای آنكه از جادهی اصلی برود میانداخت توی بیابانی و... از جمع بریده بود. دائم توی خودش بود.»
حرفهای همسر حسن حسنی من را به یاد كارگر دیگری، كیلومترها دورتر از رشت میاندازد. مرحوم "قلیزاده" كارگر معدن قلعهزری بیرجند هم چند روز پیش از خودسوزی دقیقا چنین حالی داشت.
او هم هفده ماه حقوق نگرفته بود و هر روز برای دادž2;واهی و گرفتن حقش به نهادهای دولتی میرفت تا در نهایت ناامید شد و خود را كشت.
سال گذشته كه برای تهیهی گزارشی از خودسوزی او به روستای فدشك رفته بودم، همسر قلیزاده دربارهی حال و روز شوهرش پیش از مرگ گفت: «هر بار كه میرفت معدن یا تأمین اجتماعی و جوابش میكردند و حقوقش را نمیدادند میآمد و چند ساعتی توی خانه مینشست و به یك جا خیره میشد.
با هیچكس حرف نمیزد. بعد از خانه بیرون میرفت. وقتی میپرسیدم كجا میروی؟ میگفت: توی بیابان. همینطور بیجهت راه میرفت و شب میآمد خانه.»
اينان انسانهاي شريفي هستند كه به لحظهای میرسند كه تصور و امید زندگی بهتر در این دنیا یا دنیایی دیگر را با خلاص شدن فوری از شر زندگی تاخت میزند.
منبع:ايلنا